با دلی پر حسرت و حالی پریش؛ جای ماندن را ندید این بار، بیش؛ خسته از آزار رعدﻭبرق و باد؛ رفت و بست از پای گلشن، بار خویش. گل فسرد از غصه و افسرده شد؛ نرم نرمک پَر شد و پژمرده شد؛ کمتر از باران خبر ﻣﻰیافت او؛ هرچه چشمش رو به بالا برده شد.